مهریه قطام ملعون ، خون حضرت علی(ع) بود…
دلبری کرد … و ابن ملجم، قاری قرآن زمان، قاتل حضرت علی (ع) شد.
آری خواهرم رفتار تو، حجاب تو، حیای تو شمشیر است…
یا زینب وار، فریادی حیدری سر میدهی،
و نامردان را به سکوت وادار میکنی،
و یا با چشم بستن از خودت تیغی میشوی بر فرق سر امام زمانت…
راستی! مهریه تو چیست…؟
گاندی میگه: اگر جرأتِ زدنِ حرفِ حق را نداری،
لااقل برای کسانی که حرف ناحق میزنند، دست نزن.
توای صفای ضمیرم چرانمیایی؟
چرابهانه نگیرم چرانمیایی؟
اگرحجاب ظهورت وجودپست من است
دعابکن که بمیرم چرانمیایی؟
سرم رابه زانوی خودمینشانی
دلم تنگ تنگ است ای بی نشانی
دلم رابه دستت سپردم
محال است احوال من راندانی
تمام غصه ها دقیقا از همان جائی آغاز میشود
که ترازو بر میداری ،
می افتی به جان دوست داشتنت
اندازه می گیری !
حساب و کتاب میکنی !
مقایسه میکنی !!
و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آنجا که
زیادتر دوستش داشته ای ،
که زیادتر دل داده ای ،
که زیادتر گذشته ای ،
که زیادتر بخشیده ای ،
درست همان جاست که توقع را از خودت بالا برده ای و می بینی که دوست داشتن کار دستت داده و محبتت را تلف کرده ای…
به کسی که جنبه محبت ندارد زیاد محبت کنی ، زیادی میشوی…
لحظه تشییع من از دور بویت میرسید
تا ۴۰ روز بعد دفنم همچنان جان داشتم
بوی عطر چادرت من را چه شیدا میکند…
نگذاریم تکنولوژی افسارمان را در دست بگیرد
تفریح در دنیای واقعی ، واقعیست
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند ، عارفی از کوچه ای می گذشت. غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت : چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
غلام جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد ، پس چرا غمگین باشم ؟
عارف گفت : از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم …
مادر بزرگ من خدا بیامرز آدم مذهبی بود.
هر وقت دلش واسه امام رضا تنگ میشد میگفتم مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری مشهد از همینجا یه سلام بده.
اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا تفریح کن.
وقتی سفره میگرفت وقتی محرم میشد به هیءت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا آدم محتاج اما وقتی من با دوستام مهمونی میگرفتم اون فقط میگفت مادر مراقب خودت باش.
سالها گذشت تا من فهمیدم آدمها احتیاج دارن سفر برن.
احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه… یکی از هیءت امام حسین لذت میبره یکی از مهمونی رفتن. یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو سفر تایلند.
اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن.
سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی های آدمها گیر بدم.
چون آدمها با همین دلخوشی ها سختی های زندگی رو تحمل میکنن.
سکوت گورستان را میشنوی ؟؟
.
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد …
.
میرسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود ….
.
خاک آنتن نمیدهد که نمیدهد …
.
بیخیال نداشته هایت بیخیال غصه هایت بیخیال هرچه که خیالت را نا آرام میکند …
.
امروز نفس کشیده ای ؟
.
پس خوش به حالت ،
.
عمیق نفس بکش :
.
عشق را ، زندگی را ، بودن را ، بچش ، ببین ، لمس کن
.
و با تک تک سلولهایت لبخند بزن ….
به دنبال خدا نگرد!!
خدا در بیابانهای خالی از انسان نیست!
خدا در جاده های بی انتها نیست!
به دنبالش نگرد…..
خداوند در قلبیست که شاد میکنی و در لبخندیست که هدیه میکنی!
ازخدا که پنهون نیست ازشما چه پنهون
ﺩﺭﻭﻍ ﭼﺮﺍ؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مثـــلا :
● ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺳﺎﮐﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻣﯽ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪٔ ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﺟﯿﻢ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺟﺒﻬﻪ ....
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ...
ﺷﻬـــــــــــــﺪﺍ !
ﺷﻤﺎﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﺪ !
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺧﻠﻮﺕ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ ...
"آخر دیگر ﺧﯿﻠﯽ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳت..
جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست
لباس ارتشی اش را مرتب کرد
و به تماشای انبوه مردم
که راه خود را از میان ا یستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند
مشغول شد.
او به دنبال دختری می گشت
که چهره ی او را هرگز ندیده بود
اما قلبش را می شناخت
دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا,
با برداشتن کتابی از قفسه
ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.
اما نه شیفته ی کلمات کتاب ..
بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد,
که در حاشیه ی صفحات آن به چشم میخورد.
دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین
و باطنی ژرف داشت.
در صفحه ی اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
“دوشیزه هالیس می نل”
با اندکی جست و جو و صرف وقت
توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود
از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوار کشتی شد
تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.
در طول یکسال و یک ماه پس از آن ,
آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانه ای بود
که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد
و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
جان درخواست عکس کرد،
ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد.
به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت
دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.
ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرا رسید
آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند :
۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود :
” تو مرا خواهی شناخت
از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .”
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت
که قلبش را سخت دوست می داشت
اما چهره اش را هرگز ندیده بود.
ادامه ی ماجرا را از زبان خود ” جان ” بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من میآمد,
بلند قامت و خوش اندام
موهای طلاییاش در حلقههای زیبا ،
کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود.
چشمان آبی رنگش به رنگ آبی دریا بود
و در لباس صورتی روشنش به شکوفه های بهاری می مانست
که جان گرفته باشد
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم ,
کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را
بر روی کلاهش ندارد.
اندکی به او نزدیک شدم .
لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد
اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟”
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و
در این حال میس هالیس را دیدم.
تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود
زنی حدودا ۵۰ ساله ..
با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.
اندکی چاق بود و
مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر صورتی پوش از من دور می شد و
من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.
از طرفی شوق و تمنایی عجیب
مرا به سمت آن دختر صورتی پوش فرا میخواندو
از سویی علاقه ای عمیق به زنی
که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود
به ماندن دعوتم می کرد.
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش
که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید.
و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.
دیگر به خود تردید راه ندادم.
با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم
و در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم.
از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.
اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.
دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم.
به نشانه ی احترام و سلام خم شدم
و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم.
با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم
از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم.
من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید.
از ملاقات شما بسیار خوشحالم
ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد
و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمیشوم!
ولی آن خانم جوان که لباس صورتی به تن داشت
و هم اکنون از کنار ما گذشت..
از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم
و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که
او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.
او گفت که این فقط یک امتحان است!
ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻬﻮﺕ،
ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺷﻬﻮﺕ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻌﻮﺭ،
ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ….
ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﺑﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ.ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ،
ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﺑﺮ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺴﺖ ﺗﺮ…
عجیب نیست که پس از گذشت یک دقیقه به پزشک اعتماد کنی
بعد از گذشت چند ساعت به کلاهبرداری
بعد از گذشت چند روز به دوستی
بعد از چند ماه به همکاری
بعد از چند سال به همسایه ای
اما بعد از یک عمر به خدا اعتماد نمی کنیم...
دیگر وقت آن رسیده که اعتمادی فراتر آنچه می بایست را به او ببخشیم
او که یگانه و شایسته...
او از بی اعتمادی ما تنهاست !!
...................................
مردان بی ادعا را، زنان بی ادعاتر همراهی میکنند
مادر و همسر یک جانباز
[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]
[ Designed By Ashoora.ir ]