در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند ، عارفی از کوچه ای می گذشت. غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت : چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
غلام جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد ، پس چرا غمگین باشم ؟

عارف گفت : از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم …

http://toptoop.ir/files/pic/500/15.jpg


ادامه مطلب